Saturday, February 27, 2010

خدا مرده است، ولی ...

خدا مرده است، ولی این سوالی را ایجاد می کند: چه کسی کائنات را آغاز کرد؟
نیازی نیست که کسی آن را آغاز کرده باشد، زیرا برای این کائنات آغازی وجود ندارد، و پایانی هم نیست.
از این پرسش، در تمامی مذاهب بهره کشی شده است، زیرا همه می خواهند بدانند که چه کسی آغاز کننده بوده است. ذهن های شما چنان کوچک هستند که نمی توانند یک کائنات بدون آغاز، یک کائنات بدون پایان را تصور کنند. فقط از ابدیت تا ابدیت. چون شما قادر نیستید این گستردگی را تصور کنید، این سوال برمی خیزد: "چه کسی کائنات را آفرید؟ چه کسی آن را شروع کرد؟" ولی اگر کسی آن را آغاز کرده باشد، پیشاپیش می باید یک کائنات وجود داشته باشد. آیا این محاسبه ی ساده را می بینید؟ اگر پیشاپیش فردی بوده که این کائنات را آغاز کرده، آنگاه نمی توانید آن را "آغاز" بخوانید، زیرا کسی پیشاپیش وجود داشته است.
اگر فکر می کنی که خدا یک لازمه است.... این به تو تسلی می بخشد که خدا دنیا را آفریده است، پس تو یک آغازی داری! ولی، چه کسی خدا را آفرید؟ باردیگر در همان مشکل خواهی افتاد.
ولی مذاهب گفته اند که خد از ازل وجود داشته است: خالقی برای خدا وجود نداشته. اگر این بتواند برای خدا صادق باشد، چرا نمی تواند برای خود جهان هستی صادق باشد؟ جهان هستی به خودی خودش پایدار است، برای خودش وجود دارد. نیازی به خالق آن وجود ندارد، زیرا آن خالق نیاز به خالقی دیگر دارد، و تو وارد یک قهقرای مسخره می شوی. می توانی از الف تا ی پیش بروی. ولی چه کسی ی را خلق کرد؟ پرسش به قوت خودش باقی است: تو فقط آن را به پیش هل می دهی. ولی آن مشکل حل نشده است، زیرا که پرسشی اشتباه را پرسیده ای.

کائنات آغازی ندارد. خلقتی توسط یک فرد نیست. پایانی ندارد. و به یاد داشته باش، اگر آغازی می داشت، آنگاه به یقین می باید انتهایی هم داشته باشد. هر آغازی، یک آغاز برای یک پایان است: هر تولدی یک آغاز برای یک مرگ است. پس این خوب است! از خدا خلاص شوید، زیرا اگر او بتواند این دنیا را آغاز کند، همچنین می تواند دنیا را نابود کند. و هر دنیایی که آغاز شده باشد، محکوم است که دیر یا زود نابود شود. اگر زایشی وجود داشته باشد، مرگ هم وجود خواهد داشت. فقط یک کائنات بدون آغاز است که بی پایان است.
پس سوال تو به دلیل ظرفیت بسیار محدود ذهن است. برای همین است که من مایلم شما به ورای ذهن بروید. فقط بی ذهنی است که می تواند بی آغازی و بی انجامی را متصور شود. آن چیزغیرقابل تصور، مطلقاٌ روشن می گردد، ابداٌ مشکلی نخواهد بود. آنان که به ورای ذهن رفته اند، همزمان به ورای خدا نیز رفته اند. خدا یک نیاز ذهنی است، زیرا ذهن نمی تواند بی نهایت را و چیزهای ابدی را متصور شود. ذهن فقط می تواند چیزهای بسیار محدود را متصور شود.
این پرسش به سبب عدم ظرفیت و ناتوانی ذهن شما برخاسته است.
می پرسی، "...چه کسی کائنات را آغاز کرد؟" ولی آیا هرگز فکر کرده ای که وجود خدا نمی تواند آن پرسش را حل کند؟ برعکس آن پرسش یک گام به عقب رانده می شود: خدا را چه کسی خلق کرده؟ هرگونه فرضیه ای که آن پرسش را نابود نکند، مطلقاٌ بی فایده است. هرگونه فرضیه ای که به عقب راندن آن پرسش ادامه بدهد و خود موضوع را لمس نکند، پاسخ نخواهد بود.
تنها پاسخی که بتوانی بیابی در تجربه ی خودت از ابدیت نهفته است. آنگاه خواهی دانست که هیچکس این کائنات را نیافریده است: نه آغازی دارد و نه انجامی. هیچ آغازی نداری و هیچ پایانی برای تو نیست. وقتی این را در درون خودت تجربه کنی، خواهی دانست که جهان هستی، قائم به خود، یا خود-حاکمautonomous است و خلق نشده است.
یک چیز آفریده شده نمی تواند بیش از یک مکانیسم باشد: نمی تواند یک واقعیت زنده باشد. یک اتوموبیل چیزی خلق شده است، انسان خلق نشده است. اگر انسان نیز خلق شده باشد، آنوقت او یک مکانیسم است: یک آدم آهنی. می توانی یک اتوموبیل را ازهم باز کنی، تمامی اجزای آن را ازهم جدا کنی: چرخ ها و همه چیز را؛ و می توانی آن ها را دوباره سوار کنی و کنارهم قرار دهی و آن اتوموبیل کاملاٌ درست خواهد شد. ولی یک انسان را به اجزای آن تجزیه کن و سپس آن ها دوباره کنار هم قرار بده __آن انسان دیگر دوباره کار نخواهد کرد!
یک پدیده ی زنده نمی تواند تشریح و ازهم جدا شود. لحظه ای که آن را به اجزایش تجزیه و تشریح کنی، خود راز آن ازبین می رود. آنگاه می توانی آن اجزا را دوباره به هم وصل کنی، ولی فقط یک جسد خواهی داشت و نه یک انسان زنده.
این شرافت جهان هستی است که آفریده نشده است. این شرافت انسان است که او آفریده نشده است. خدا یک اهانت برای جهان هستی، برای معرفت و برای همه چیز است. خدا یک تحقیر است. خدا راه حلی برای هیچ مسئله ای نیست؛ درواقع، او در دنیا بیشتر مشکل ساز است. او چیزی را حل نمی کند. در دنیا سیصد دین وجود دارد و همگی آن ها باهم می جنگند. این ادیان همگی به سبب مفهوم خدا آفریده شده اند، زیرا همگی آن ها مفاهیم خودشان را اختراع کرده اند.
خدای هندو سه سر دارد. فقط ببین چه آدم بیچاره ای است! اگر تو سه سر داشته باشی، فکر نکنم بتوانی قادر باشی سرپا بایستی! یک سر به این طرف می افتد، سر دیگر به طرفی دیگر و سر دیگر به سمتی دیگر... خود سنگینی سرها! من تصاویر و مجمسه های خدای هندوان را دیده ام. بدنش مانند بدن انسان به نظر می رسد و بدن انسان نمی تواند با سه سر اداره شود!
در سیرک ها کودکانی را دیده ام که ناقص الخلقه هستند. من کودکانی با دو سر را دیده ام، ولی آنان حتی نمی توانند راست بنشینند، آنان فقط دراز می کشند. سیرک از این فاجعه لذت می برد و از آن پول درمی آورد. آن ها باید این افراد را با چرخ دستی حمل کنند.
خدای هندو می باید در یک چرخ دستی زندگی کند! یک سرش باید به بالش تکیه کند، تنفس کردن دشوار می شود. راه رفتن که مطرح نیست! و تمام این سه سر، که یک بدن دارند، همسر دارند. فقط فاجعه را ببین! هر سر به دو سر دیگر متصل است و هرکدام یک همسر جداگانه دارند! سه همسر برای یک نفر، زیرا مکانیسم جنسی فقط یکی است. من هرگز نشنیده ام که خدای هندی سه مکانیسم جنسی داشته باشد. حالا من سردر نمی آورم که این چیزها را چگونه ترتیب می دهند!
... این افسانه ها سازنده ی سیصد دین هستند، زیرا هرکس آزاد است که افسانه ی خودش را داشته باشد. چرا افسانه ی دیگری را وام بگیری؟! مذاهبی هستند که فکر می کنند خدا هزار دست دارد. یک هزار دست؟ آن ها باید درست مانند شاخه های درخت در اطراف بدن روییده باشند. فکر نمی کنم او قادر باشد هیچ کاری انجام دهد! هزار دست؟ از عقب دست ها می رویند و از جلو دست ها می رویند... هیچ جایی برای هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند!
خدایانی هستند که هزار چشم دارند __ من نمی توانم چنین چیزی را متصور شوم. حتی با بی ذهنی نیز نمی توانم تصورش را بکنم! هزار چشم در یک سر؟ آنوقت جایی برای گوش ها نمی ماند، جایی برای بینی نمی ماند، امکانی برای دهان وجود ندارد، هیچ امکانی برای هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند__ نه حتی برای مو! او باید کچل باشد، با چشم هایی در تمام سر. حتی آنوقت هم نمی توانم یک هزار چشم را متصور شوم. چگونه حرکت می کند؟ با کدام چشم خواهد دید؟ حتی اگر به زنی چشمک بزند، با کدام چشم؟! با هزار چشم به یک زن چشمک می زند؟! این یک رابطه ی عاشقانه ی واقعی است!
وجود خدا هیچ مشکلی را حل نکرده است. برعکس، هزار مشکل ایجاد کرده است. و هر مذهبی مفاهیم خاص خودش را دارد، زیرا که خدا یک افسانه است. شما در مورد خورشید مفاهیم مختلف ندارید، مفاهیم متفاوت در مورد گل سرخ ندارید. فقط در مورد یک افسانه است که می توانید مفاهیم متفاوت داشته باشید. پس بستگی به شما دارد، هرطور که می خواهید می توانید خدا را تصور کنید!
انجیل می گوید که خد انسان را طبق تصویر خودش آفرید. واقعیت درست عکس این است: انسان خدا را براساس تصویر خودش آفریده است. و انسان کوشیده تا تصویر خدا را پالایش دهد و انواع توضیحات مسخره را درموردش پیدا کند. او به هزار دست نیاز دارد زیرا که باید از پنج میلیارد انسان مراقبت کند! ولی اگر قرار باشد از پنج میلیارد انسان مراقبت کنی باید پنج میلیارد دست داشته باشی! هزار دست کفایت نمی کند. دست کم، اگر بخواهی با تمام بشریت دست بدهی، باید پنج میلیارد دست داشته باشی. فقط دست و دست و دیگر هیچ! شما به دست دادن با خدا ادامه می دهید، ولی کسی وجود ندارد!
مذاهب به یافتن توضیحات ادامه می دهند: او هزار چشم دارد زیرا که باید از تمامی کائنات مراقبت کند. آیا او نمی تواند سرش را حرکت بدهد، درست مانند من که سرم را حرکت می دهم؟ من می توانم فقط با دو چشم، ده هزار نفر را بدون مشکل ببینم. آیا او به عقب برنمی گردد و به سمت عقب حرکت نمی کند؟ او در تمام سرش چشم دارد، پس وقتی که می خواهد به عقب حرکت کند، چشمان جلویی بسته هستند، چشم های عقب باز هستند! وقتی که به سمت پهلو حرکت می کند چشم های سه سمت دیگر بسته هستند. آیا این خدا است و یا نوعی اسباب بازی برای سرگرمی کودکان؟!
خود مفهوم خدا به این علت وجود دارد که ذهن های ما نمی تواند ابدیت را متصور شود. زمانی که به ورای ذهن محدود خود برخاستید و به سمت بی ذهنی نامحدود حرکت کردید، می توانید هرآنچه را که قبلاٌ غیرقابل تصور بوده متصور شوید. نیاز به هیچ خدایی نیست

Friday, February 12, 2010