Friday, November 19, 2010

میخواهم بگویم
فقر همه جا سر میكشد فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست طلا و غذا نیست فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند
فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میكشد
فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است...
همه ی جاهای ِ گرم آدم ها

همه آدم ها یک چیزهای مشابهی دارند در جاهای ِ مشابه شان / حالا شاید چیزهای ِ مشابه شان هم رنگ و ریخت و شکل و شمایل نباشد اما حس شان یکی است
بعد آدم ها چون آدم هستند ، دوست دارند چیزهای مشابه شان را به هم نزدیک کنند
دوست دارند چیزهای مشابه شان را به چیزهای مشابه دیگران بچسبانند
دوست دارند به چیزهای مشابه هم نگاه کنند ، دست بزنند و فکر کنند
آدم ها دوست دارند لبشان را به لب ِ دیگران بچسبانند و نه مثلا پیشانی یا صورتشان
آدم ها معمولا چیزهای ِ گرم را دوست دارند شاید چون همه ی چیزهای مهم ِ آدم ها گرم هستند
آدم ها کلا چیزهای ِ گرم مشابه چیزهای ِخودشان دردیگران را خیلی دوست دارند / چون آدم ها آدم اند دیگر
بعد بعضی از آدم ها عین من نمی فهمند چرا بعضی از آدم های دیگر ، با اینکه چیزهای گرم دیگران را دوست دارند اَدا در می اورند که ندارند
چرا بعضی ها می گویند آدم ها ، آدم نیستند و مراقب اند کسی چیزهای گرم دیگران را دوست نداشته باشد ، چیزهای گرم دیگران را نبوسد و به چیزهای گرم دیگران دست نزد / حتی وقتی خود دیگران می خواهند !!
چرا بعضی ها نمی گذارند آدم ها با همه جاهای گرم خودشان آزاد باشند


فرشته ها خودکشی کردند

Hello ... که عاشقم که ... How are you... الو سلام
و رقص بندری مرد با زن تانگو
چه مسخره ست فضای سپید زن در من
ظهور پست مدرنیسم در دل آپولو
بیا و مست دو چشمت،عرق بریزاز شرم
تلوعزیز، تلو عشق، شب ... تلو، ت تِ لِو!
به آسیاب، به بادی، به دیوها، به خیال
« سانچو » بگیر شمشیرت را به زن، بزن
را، که خسته ام ...پایان « ماراتن » هلم بده
« دو » سال گذشته،ساعت « دو » شنبه عصر « دو »
دلم هدی هّ شده در دل محاصره ام
روبان آبی زن روی جعبه کادو
به رستوران خوشَ ...م آمد، بله! بفرمایید
کدام عاشق بودن؟ ... نگاه کن به م ِنو:
زنی که گرم گرفته، سکوت سرد...وماست
خوراک جوجه پاییز، نه! پرنده پلو!!
مرا کنار خودت تا خودت دراز بکن
اتل، متل که از این پای عشق بچه نشو
که هی بهانه نگیرم که هی ترا...هی هی...
بمیر چوپانِ ... گرگ بود بر هّ تو!
« سه تا نقطه » دو تا انار...و یک غنچه... یک
¯ بریز در وسط من، مرا بریز یهو
وسط که فال بگیرم ترا ورق ... بزنم
به واژه های قدیمی، به ترسهایی نو
نایست پشت چراغی که سبز نیست مرا
به چپ، به راست، به زن، به ... عقب ... و یا به جلو
مرا بمنفجران در میان این کلمات
مرا بمیر ... مرا هیچ کن ... و دود برو!
وجود داشت ... ندارند ... مرد نامرئی
که حس گرفته کلاهی که بر سر پالتو ...
کسی نشسته ته خط میان غاری پیر
و هی تماس گرفته ست با خودش... و ...
الو ...
له شد ... اتوموبیل که له کرد ناگزیر
« زیر » پاشید خون تازه همان جا کنارِ
من آرزوی مرده که بوده شدم، بله!
آمد اتوموبیل ولیکن چقدر دیر
پنجول می کشید و کشیدم دو پاکت ...
و جبر، این سیاهی تغییر نا پذیر
یک تک هّ عشق، فاتحه ای برحضورهیچ
یک قطره آب، قمقمه خالی کویر
حالا تو کور می شوی از دیدن خودت
در موقع عبور که دست مرا بگیر
گربه، سکوت، رد شدن ازعرض زندگی
و می چکید از دهنش قطره های شیر
« میو میو » ! نه ،« میو » یک حس تازه مثل
که جا نشد درون شما واژه های پیر
قلّاده ای که نیست ولی هست ... وخودم
فرقی نمی کند به چه یا که! فقط اسیر
آهنگ جاز ... و پسر و دختر جوان
« بمیر » و گربه ای که له نشده، مرده در
- نوشابه می خوری كه؟! : نه! آقا نمی خورم!
[ من هیچ وقت مثل شما جا نمی خورم!
حت ّی اگر که قص ّه بریزد مرا به هم
¯ و نقشها عوض بشود ... و نوشته ام
تصمیم خویش را بنگیرد! مردد است ...]
- نوشابه؟! : نه! براي گلویم کمی بد است
[ خانم شما قرار نبوده که دست رد ...
نوشابه خورده می شود و بعد تا ابد
باید به عقد دائم آقای ...] : نه! [ چرا
¯ باید که طبق نقشه قبلی در انتها
یک اتّفاق خوب بیفتد که تا به حال
¯ خواننده فکر کرده، در عالم خیال
او قهرمان واقعی قصّه منست
خانم بخور!...که آخر این قصّه روشن است]
- نوشابه می خوری ؟ [بدو دختر قبول کن
این داستان خراب شده چونکه...چونکه...چون...]
  
زن ... عکس محو! پشت نوشابه سیاه!
لبخند خیس مرد مؤلّف که گاه گاه...
دیگر نترس بچّه که لولو فرار کرد!
از دشت چشمهای تو آهو فرار کرد
از دست زن که دست نوازش بر او کشید
مانند یک پرنده ترسو فرار کرد
گفتند: آبروی زن اینجا به ... گریه کرد
گفتند: مرد باش ... ولی او فرار کرد
سردرد هی گرفت وسرش را به خویش کوفت
ترسید و پشت فاصله بانو فرار کرد
مرد گفت ،« دیوارها کلید ندارند »
زن خود کشی نمود و به آن سو فرار کرد
لولو شبیه کودکی من شد و گریست
وقتی که از قلمرو جادو فرار کرد
جادو گری شبیه گل مریمم شد و
مردی سوار دسته جارو فرار کرد
[صدای بوق، ورود وخروج زن، ترافیک]
و مرد می شود از گوشه خودش نزدیک
صدای بوق غم انگیز و گریه یک زن
و بعد کم کم ،این صحنه می شود تاریک...
  
دو سال و نیم گذشته، شروع فیلمی که
غزل ... وعشق مرا می کند ز هم تفکیک
نشسته ام وسط شعر و فال می گیرم
برای بی بی عشقم کنار شاه پیک
دو لب، شبیه دو گریه که بعد گم گشتند
میان خط خطی وحشیانه ماتیک
و بعد هق هق من را به سمت خود هل داد
دو خط عشق ... وغم مثل جاده ای باریک
و کارت های غم انگیز هی زمین افتاد
¯ و حرف آخر من را نوشت با ماژیک
به روی سر در یک خانه مقوایی :
« کسی نمی گوید مردن مرا تبریک »
و سوسک می رود از دست های او بالا
و کفشهای زن خسته می شود تحریک
و سوسک بر می دارد تفنگ خود را بعد ...
و می کند به خودش ...و به سایه اش شل یّک
و مرد پاییزی ، از خودش فرو افتاد
میان قلب زن، نه! به سینه موزاییک
و گریه کرد زنی که مرا به گریه سپرد
که با تبس مّ گنگش مرا نکرد شریک
به سوسک گفت: عزیز دلم نخواهی مرد
و باز مجبوری که به ابتدا بروی ... که ...
سکانس آخر یک فیلم: شاعر مرده
صدای بوق، ورود و خروج زن، ترافیک
صدای خیس پیانو در امتداد مرد
صدای بوق، سکوت و ادامه موزیک ...
و میان این همه غم، به من شراب بده
به سلامتی خودم، به من شراب بده
و بزن به تار و دف، جنون گرفته تنم
¯ و بزن بزن دِ بزن، بزن که من بزنم
که به سیم آخر خود که منفجر بشوم
که درون این گلدان کنار این مریم
که چه وزن مضطربی نشسته در سر من
که به رقص آمده است سرود آخر من
در تنم بزن رگ را، که مرگ منتظراست
دیر می شود ... حالا که مرگ منتظراست
به دلم برات شده که مرگ می رسد و ...
که نایست فکر نکن فقط برو به جلو
بلبم لبان مرا، بزاق را حل کن
نگذار می میرم، مرا معط لّ کن
پس بگیر قلب مرا به من شراب بده
به سلامتی خدا به من شراب بده
و بگرد دور خودت ، مرا بسر گیجان!
از جهان دایره ای ، تول ّد انسان
سر من نمی چرخد، جهان پیر نگرد
که بیاورم ایمان ... شروع فصلی سرد:
که ترا زمین خوردم، جنازه ام اینجاست
باورم بکن م رُدم، جنازه ام اینجاست!
و بکش حضور مرا که عشق پاره شود
تا که آسمان شبم پر از ستاره شود
بعد ماه را تو بکش بدون شکلی خاص
که بمیرد از بودن، چقدر بی احساس!
چه خمار پرهوسی! شراب لازم نیست
که بکن به شعر، مرا،کسی مزاحم نیست
حال مستِ مستِ توام بگیر دست مرا
و بگیر با هیجان خدای مست مرا
لب زخم کهنه من سری به خون زده است
که ببخش شعر مرا اگر جنون زده است
و میان این همه زن به من شراب بده
به سلامتی لجن به من شراب بده
اجازه هست که اسم ترا صدا بزنم
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم
اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را
میان دست عرق کرده تو تا بزنم
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه! یک تلفن به خود شما بزنم
نشسته ای و لباس عروسیت خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!
یک هیچ اِدکلن زده با موی فرفری
شاید وکیل پایه یک دادگستری
دارد دفاع می کند از دختری که نیست
نه! از همه جنبه ها پری!! ... « پری » اسمش
از یک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ
یک مشت موی سرزده از زیر روسری
از دختری که گفته به این هیچ! عاشقست
از دختری که رفته ، با مرد دیگری
لیلای قص هّ خط زده کلّ کتاب را
پیدا نموده شاید مجنون بهتری!...
رو می کند به سمت تماشاچیان وکیل
فریاد می زند که تو دختر مقصّری؟!
دختر فقط عروسک بازی زندگیست
تو مرده ای به خاطر این جرم: دختری!
دیگر به اختیار خودت نیست ماندن و...
وقتی که از تمامی خود رنج می بری
حس می کنی گرفته دلت از هر آنچه نیست
می خواهی آسمان را بالا بیاوری...
قاضی نگاه می کند آرام و مرگبار
به دادگاه و صندلی پیر داوری
از خود سؤال می کند آیا نمی شود...
آیا نمی شود که از این جرم بگذری؟!
رو می کند به سمت وکیل در آینه
با یک نگاه خسته و یکجور دلخوری
شاهد: خودش، دلیل:خودش ، حکم: زندگی
قاضی: خودش، وکیل:خودش ، مت هّم: پری!
پنالتي...هیجان...گل!...ستاره...شب...خانم
چقدر شعر بگویم براي این مردم؟!
چقدر تخمه شكستم در انتظار خودم
خوش آمدید عزیزان من به قرن اتم!
گناه كن با كیوي! گناه با آناناس!
كه هیچ كشف جدیدي نمانده در گندم
میان شعر به عاشق شدن تجاوز كن
فرار كن وسط زندگي به سطر نهم
پلیس زنگ ترا ... گل! فشار مي دهد و...
تو متّهم هستي به... به عشق بي خانم
زن كوانتومي بي زمان بي جِرم ...
تو در همین لابیرنتي كه نیست یكشب گم...
نگاه مي كند آرام داور خسته
به ساعتي كه ندارد دقیقه چندم
و سوت مي زند انگار توي مغز من
و مرد غرق شده در میان آكواریوم
کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قص هّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
کثافتِ احمق - عشق من! - چقدر خری
اگر مرا ببری و اگر مرا نبری!
اگر چه جمع شدی در میان من با درد
ولی هنوز عزیزم هنوز یک نفری
و در زدم که بیایم به خانه او لّ
و تاس ریختم از تو: شروع دربدری
سپید باش، سه تا کک مک و سه تا نقطه ...
که از همیشگی واژه ها قشنگتری
مرا ادامه بده روی برف خویش بکش
اگرچه آخراین شعر را که...با خبری!
دوتا کبوتربودی که نوک به من می زد
و یک دریچه کوچک...چقدرمختصری!
شبیه یک کلمه مثل دوستت دارم
شبیه لرزیدن در برهنه پسری
بمان پرنده بدبخت پیش جفت خودت
چرا؟!چگونه؟! ولی!ک یِ؟!چقدر؟! تا.. بپری
چقدر صورت تو از همیشه ماهتر است
چقدر روی من از زندگی سیاهتر است
فرار می کنم از پوچی خودم به خودم
و عشق راه جدیدی که اشتباهتر است
کدام جُرم عزیزم؟! در این شب جادو
گناه می کند آن کس که بی گناهتر است
تو فرق می کنی اصلا! بهم بریز و برو
نگاه کن که نگاهت مرا نگاهتر است!!
چه اتّهام عجیبی است: من جنون دارم!
فقط دلی است که ازبرّه سربه راهتراست
به گریه نه، نه! به بوسه، به بوسه نه، بستر
نه! باز هم دل عاشق زیاده خواهتر است
  
و زن نشسته به دیوار مرگ خیره شده
هنوز یک نفر از مرد بی پناهتر است
من و تو هیچ زمان، هیچ وقت، هیچ ... برو!
ز هر چه فکر کنی بخت ما سیاهتر است
در من شکسته چیزعجیبی شبیه من
که هیچ ارتباط ندارد به هیچ زن
به هیچ واژه ای که بهیچد مرا به تو
به هیچ دختری که بمیرد برای من
از هیچ مرد جمع شده توی ساک خود
از هیچ زن سوار شده بعد یک ترن
از هیچ ات ّفاق جدیدی که مرده است
به غیرتن « نون » و « ت » ازهیچ چیزغیر
یک چادر سفید ... و یک عد هّ مورچه
یک هیچ زنده منتظر تجزیه شدن
یک هیچ چیز پ سُت شده سمت هیچ چیز
یک هدیه مچاله شده داخل کفن
دنبال یک دریچه به دنیای واقعی
مفعول فاعلات مفاعیل عاشقا !ً!
و هیچ مرد منتظر هیچ نور که
به هیچ چیز، بسته شده در ته لجن
چهار، هفت، سه، ده، یک...شمارش معکوس
در انتهای اتوبوس مرا بگیر و ببوس
رسیده است هلو ... لوی عشق از عدد هزار و سیصد و شصتاد و مرد نامأنوس
دوباره تخمخودش را به زور ... ق دُق دُق دُ
دلش خوش است به ق دُق دُق دُا!...سکوت خروس
ک ُتی سیاه ... و شلواری از سیاهی زن
وسوسک می دود ازجیغ خیس تازه عروس
همینکه گربه خوب ملوس تو باشم
که میم کوچکیت را بپر پرنده لوس
زنی که می دود و زن که می رود که زن
که زن همیشه زنی که... و مرد نامحسوس
دو ماهی قرمز، در میان سینه من
و رقص در وسط چشمهای اقیانوس
خدا که هست، که هست - آه! - هست که هست
و مرد فلسفه ای ... نیست! ازخودش مأیوس
صدای خنده غمگین زن که می پیچد
کشیده می شود از من ملافه های عبوس
و زن که دست که پا می زند به پوچی مرد
و مرد دست ... که پا می زند ولی...افسوس!
بهار رفته، خدا رفته، عشق من رفته
چقدر گریه کنم؟ آه! واقعا رفته
و بازعقربه ها مثل پتک می کوبند
تمام ثانیه های شما به زن رفته
خدا کند نرسم پس بخواب ساعتِ شوم
همیشه گریه نمودست تا ترن رفته!
و دختری که لباس سپید ... پوشیده
و مرد تا ابدالدّهر در کفن رفته
و زن که پرچم خود را به قلّه کوبیده
و مرد خسته، تا آخر لجن رفته
و چشم مرد به یک راه پوچ خیره شده
و زن که هر دفعه قبل آمدن رفته!
و زندگی تحریم شد مثل همیشه
شاعر به تو تقدیم شد مثل همیشه
بین خودش...و زندگی هی گیرمی کرد
و از وسط تقسیم شد مثل همیشه!
امروز دیدم مرد را، چه روز خوبی!
و وارد تقویم شد مثل همیشه
«! ترا من دوست دارم عاشقم باش »: گفتی
و مرد هم تسلیم شد مثل همیشه
آینده ای که باید از آن مرد می ساخت
در ذهن زن ترسیم شد مثل همیشه :
یک بازی تازه به نام عشق و بعدا از هم جدا خواهیم شد مثل همیشه
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بار گسست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج آدم مست!
هزار و سیصد و پنجاه و پنج مرتبه زن
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بارشکست
هزار و سی صد و پنجاه و پنج زندگی ...
« پیوست » هزارو سیصد و پنجاه وپنج تا
هزار و سیصد و پنجاه و پنج راه جدید
هزاروسیصد وپنجاه وپنج زن ، بن بست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بازی بد
هزاروسیصد و پنجاه و پنج در یک دست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بر رویم
هزار و سیصد و پنجاه و پنج دررا بست
هزارو سیصد و پنجاه و پنج چشم به راه
هزار وسیصد و پنجاه و پنج مرد نشست
هزارو سیصد و پنجاه و پنج مرتبه هیچ
هزارو سیصد و...امّا هنوزچیزی هست
سقوط كن ، از لوله به آسمان :چ كِ چكِ
صعود كن به زمین : بامب! كفتر مضحك
بیا و پ رُ شو از این هیچ مملو از هر هیچ
شبیه بادكنكهاي عشق من بِتِرك!
تو مثل اسكلت اشتباه مي مانم
شبیه ماد هّ شیمیایي مهلك
مرا از اینكه چرا ... هي چراااا...غ روشن كن!
شبیه چند عدد شمع مرده روي كیك
دلم میان خودم... وخودم كمي گیج است
دلم میان خودم... وخودم كمي مشرك
شبیه یك عدد فرضي بدون حس
شبیه امضاي زندگیست پشت چِك!
تو مثل من هم هستي تومثل آنها هم
سقوط همهمه اي در هویّتي كه همه... كه↓
سقوط مثل صعود است آنوري تنها!
به صفر مي افتي بعد... بعد... سه... دو... یك...
نامه ای برای یک نفر که نیست
آخرین نوشته پسر که نیست
بودنم برای تو عزیز - آه! -
چند سال غص هّ بیشتر که نیست
این که شعر می شود بگو چه است
عشق، عشق لعنتی اگر که نیست؟!
فکر می کنم چگونه ممکن است
عشق بین تو ... و یک نفرکه نیست
تو هم آمدی که مثل دیگران ...
پشت پا زدن به من هنرکه نیست!
می گریزم از اطاق دردهام
می روم دوباره سمت درکه نیست...
  
رفت داخل قفس ... و بعد م رُد
یک پرنده بدون پر که نیست
ما می رویم ازدست، ازدستی که رد شد
در گیجی بی آدم مستی که رد شد
و درد می پیچد در این ... در دنده هایم
دنبال در می گردم از اینکه کجایم
دنبال در حت یّ اگر که باز باشد
پایان همان به معنی آغاز باشد
دنبال در از واژه هایی سر بریده
از آدمی که دیده و چیزی ندیده
دنبال در در دردهایی که نداریم
وقتی که خود راجای مردن می گذاریم
هی ربط پیدا می کنم با... تا... به... بی...که
¯ من می روم ماندست اما آن کسی که
غم را کشیده ساکن امسال کرده
چیزی که ما را دائما اشغال کرده
چیزی شبیه از هر آنچه سیر بودن
زود آمدن امّا همیشه دیر بودن
چیزی شبیه می دویدم دم ددم ... م رُد
ازسایه ای که نیمی ازحجم مرا خورد
چیزی شبیهِ ...نه! خود من، من شبیه .ِ..
یک شاعربی من، سکوتی بی قریحه!
حالا همین جای کسی که می سراید
تصویر می آید که شاعر را بیاید
حالا همینکه لاک پشتی بی اراده
آرام راه افتاده در ابعاد جاده
حالا به فکر ردّ پای بی گناه ¯ زنهای بی احساس خیس اشتباهِ
پایان اندوه کسی که دست سرد ¯ افسوسهای دائمی هیچ مرد غمگین شبهای ... نه! او باید بمیرد
تا جاده ای بی انتها پایان بگیرد
از فلسفه تا عقده هایی ناخودآگاه
از این زمین لعنتی تا آنور ماه
از مرد،از زن ، ازهرآنکه فکرمی کرد
از شکل غمگین زمان که فکرمی کرد
مردی به راه افتاد و از تصویر رد شد
از زود آمد، از همینکه دیر ... رد شد
ما می رویم از دستهایی که نبردیم
ما می رویم از دست با اینکه نمردیم
مثل سکوتی مست در حجم خیابان
و حرکت بی انتهایی دور میدان
ما می رویم ازدست، از دستی که رد شد
در گیجی بی آدم مستی که رد شد!
به انتظار نشستن، در انتظار نشستن
کنار یار نبودن، بدون یار نشستن
وهیچ چیزمهم نیست، که هیچ چیزمهم نیست
و سوگوار پریدن که سوگوار نشستن
بهار را سپریدن! به انتظار زمستان
تمام طول زمستان که تا بهار نشستن
در وسط قلب، دوکنده کاری چاقو « میم » دو
میان قلب درختان به یادگار نشستن
دو نقش، قالی بی رنگ، برای بافتن مرگ
از ابتدای تول ّد کنار دار نشستن
هراس تا ابد ازموج،

Wednesday, November 17, 2010

تهوع

من نه اسرار  میخواهم نه عوالم روحی نه باکره ام نه کشیش؛نه حرفهای نگفتنی تا نقش داشتن یک حیات باطنی را بازی کنم

Tuesday, October 26, 2010

انرژی !!

one tree can start forest,... one smile can start friendship,...one touch can show love and care, all ...

nothingness.COM
دیروز پیرهنمو پاره کردم

تنهای تنها !
دیشب !
غریزه...

Friday, August 27, 2010

گوشتخواران بخوانند
ما با حيوانات چه مي کنيم؟؟؟؟؟!
صادق هدایت در کتاب فوائد گیاهخواری با قلم توانای خود تصویر قابل توجهی از وضعیت حیواناتی که برای کشته شدن به سلاخ خانه فرستاده می شوند ارائه می دهد - « گله های حیوانات از شهرهای دور دست در مدت پانزده یا سی روز بضرب چوب و تازیانه رانده می شوند اگر بین راه از خستگی بیافتند با سیخک بلندشان می کنند و گاهی چندین روز بدون خوراک زیر تابش آفتاب سوزان یا در آغل های چرک و متعفن بسر می برند. بعضی از آنها می میرند و هرگاه یکی از آنها در بین راه زائید برای اینکه از کاروان عقب نماند بچه او را جلو چشم مادرش سر می برند، هنوز حیوانات بیچاره از خستگی راه نیاسوده اند که با تازیانه بسوی سلاخ خانه روانه می شوند. بمحض ورود در این ساختمان کثیف غم انگیز بوی خونی که خفقان قلب می آورد، زمین نمناک، خون تازه ای که از هر سو روان است، فریادهای جانگداز حیوانات، جسدهائی که بخون خود آغشته شده و با تشنج میلرزند. اسبهای لاغر نیمه جان که دو طرف آنها لاشه آویخته اند و قصابهائی که برای خرید لش مرده، آمد و رفت می کنند و از طرف دیگر ناله گوسفندان و همهمه صدای دشنام و داد و فریاد آدمیان، حیوانات بیچاره از این منظره چرکین و بوی گوشت گندیده و خون برادرانشان پیش بینی سرگذشت هولناک خود را می نمایند .
پذیرائی کنندگان آنها با چهره های درنده و طماع جلو آمده هر کدام کارد و ساطور خونین بدست دارد و روی پیش دامنی آنها از خون بسته شده ی سیاه رنگ و چربی برق می زند سپس آنها را بزحمت از همدیگر جدا کرده کشان کشان به گوشه ای می برند بعد دستها و پاهای حیوان را گرفته تا می کنند و اگر خواست استقامت بماید با لگد و زور ورزی او را زمین می زنند. حیوان دیوانه وار کوشش می کند تا خودش را از زیر دست دژخیم رها بنماید اما سر او را پیچ داده گلویش را با کارد پاره می کند. آنوقت خون فوران می زند هر دفعه که هوا از ریه های او بیرون می آید صدای خشکی تولید کرده خون به اطراف پاشیده می شود. پس از آن مدتی دست و پا زده در خون خودش غوطه می خورد و هنوز جانش بیرون نرفته که سر او را جدا نموده بادش می کنند. چشمهای سیاه و درخشان حیوان که تا چند دقیقه پیش، از زندگی سرشار بود غبار مرگ پرده ای روی آن را می پوشاند و زبان از دهانش با کف خونین بیرون می آید بعد از آن شکمش را شکافته دل و روده حیوان را بیرون می کشند. بوی پشگل و بخاری که در هوا پراکنده می شود و خون غلیظ گندیده که مگس و پشه روی آن پرواز می کنند منظره ای چرکین و مهیبی را نمایان می سازد .


قصابها تا بازوی خودشان را در روده و خون حیوان فرو میبرند پس از آن پوست او را جدا می کنند و بعد آن لاشه های لرزان حیوانات را با سرهای بریده و شقیقه های کبود و شکم های پاره شده و جگرهای سرخ که اغلب داغ چوب و تازیانه ای که پیش از کشتن بحیوان زده اند روی گوشت او نمودار است در گاری به چنگ آویخته و یا روی اسب انداخته به دکانهای قصابی می فرستند. آنها این لاشه ها را گرفته تکه تکه نموده دستها و پیش بند خود را از نو خون آلود می نمایند و این تکه های گوشت کشته شده فروخته می شود.
مردم شکم خودشان را پر از این گوشت مردار کرده در همه خانه ها هنگام خوراک بوی دل بهم زدن عضلات سرخ کرده و پخته شده با هزار گونه آب و تاب رنگرزی پیرایش کرده اند بلند می شود- بچه، زن، مرد از این تکه ها می خورند و اینها همان مردمانی هستند که لاف تربیت و ظرافت اخلاق و پاکدامنی و پرهیزکاری و مهربانی می زنند .»


Saturday, February 27, 2010

خدا مرده است، ولی ...

خدا مرده است، ولی این سوالی را ایجاد می کند: چه کسی کائنات را آغاز کرد؟
نیازی نیست که کسی آن را آغاز کرده باشد، زیرا برای این کائنات آغازی وجود ندارد، و پایانی هم نیست.
از این پرسش، در تمامی مذاهب بهره کشی شده است، زیرا همه می خواهند بدانند که چه کسی آغاز کننده بوده است. ذهن های شما چنان کوچک هستند که نمی توانند یک کائنات بدون آغاز، یک کائنات بدون پایان را تصور کنند. فقط از ابدیت تا ابدیت. چون شما قادر نیستید این گستردگی را تصور کنید، این سوال برمی خیزد: "چه کسی کائنات را آفرید؟ چه کسی آن را شروع کرد؟" ولی اگر کسی آن را آغاز کرده باشد، پیشاپیش می باید یک کائنات وجود داشته باشد. آیا این محاسبه ی ساده را می بینید؟ اگر پیشاپیش فردی بوده که این کائنات را آغاز کرده، آنگاه نمی توانید آن را "آغاز" بخوانید، زیرا کسی پیشاپیش وجود داشته است.
اگر فکر می کنی که خدا یک لازمه است.... این به تو تسلی می بخشد که خدا دنیا را آفریده است، پس تو یک آغازی داری! ولی، چه کسی خدا را آفرید؟ باردیگر در همان مشکل خواهی افتاد.
ولی مذاهب گفته اند که خد از ازل وجود داشته است: خالقی برای خدا وجود نداشته. اگر این بتواند برای خدا صادق باشد، چرا نمی تواند برای خود جهان هستی صادق باشد؟ جهان هستی به خودی خودش پایدار است، برای خودش وجود دارد. نیازی به خالق آن وجود ندارد، زیرا آن خالق نیاز به خالقی دیگر دارد، و تو وارد یک قهقرای مسخره می شوی. می توانی از الف تا ی پیش بروی. ولی چه کسی ی را خلق کرد؟ پرسش به قوت خودش باقی است: تو فقط آن را به پیش هل می دهی. ولی آن مشکل حل نشده است، زیرا که پرسشی اشتباه را پرسیده ای.

کائنات آغازی ندارد. خلقتی توسط یک فرد نیست. پایانی ندارد. و به یاد داشته باش، اگر آغازی می داشت، آنگاه به یقین می باید انتهایی هم داشته باشد. هر آغازی، یک آغاز برای یک پایان است: هر تولدی یک آغاز برای یک مرگ است. پس این خوب است! از خدا خلاص شوید، زیرا اگر او بتواند این دنیا را آغاز کند، همچنین می تواند دنیا را نابود کند. و هر دنیایی که آغاز شده باشد، محکوم است که دیر یا زود نابود شود. اگر زایشی وجود داشته باشد، مرگ هم وجود خواهد داشت. فقط یک کائنات بدون آغاز است که بی پایان است.
پس سوال تو به دلیل ظرفیت بسیار محدود ذهن است. برای همین است که من مایلم شما به ورای ذهن بروید. فقط بی ذهنی است که می تواند بی آغازی و بی انجامی را متصور شود. آن چیزغیرقابل تصور، مطلقاٌ روشن می گردد، ابداٌ مشکلی نخواهد بود. آنان که به ورای ذهن رفته اند، همزمان به ورای خدا نیز رفته اند. خدا یک نیاز ذهنی است، زیرا ذهن نمی تواند بی نهایت را و چیزهای ابدی را متصور شود. ذهن فقط می تواند چیزهای بسیار محدود را متصور شود.
این پرسش به سبب عدم ظرفیت و ناتوانی ذهن شما برخاسته است.
می پرسی، "...چه کسی کائنات را آغاز کرد؟" ولی آیا هرگز فکر کرده ای که وجود خدا نمی تواند آن پرسش را حل کند؟ برعکس آن پرسش یک گام به عقب رانده می شود: خدا را چه کسی خلق کرده؟ هرگونه فرضیه ای که آن پرسش را نابود نکند، مطلقاٌ بی فایده است. هرگونه فرضیه ای که به عقب راندن آن پرسش ادامه بدهد و خود موضوع را لمس نکند، پاسخ نخواهد بود.
تنها پاسخی که بتوانی بیابی در تجربه ی خودت از ابدیت نهفته است. آنگاه خواهی دانست که هیچکس این کائنات را نیافریده است: نه آغازی دارد و نه انجامی. هیچ آغازی نداری و هیچ پایانی برای تو نیست. وقتی این را در درون خودت تجربه کنی، خواهی دانست که جهان هستی، قائم به خود، یا خود-حاکمautonomous است و خلق نشده است.
یک چیز آفریده شده نمی تواند بیش از یک مکانیسم باشد: نمی تواند یک واقعیت زنده باشد. یک اتوموبیل چیزی خلق شده است، انسان خلق نشده است. اگر انسان نیز خلق شده باشد، آنوقت او یک مکانیسم است: یک آدم آهنی. می توانی یک اتوموبیل را ازهم باز کنی، تمامی اجزای آن را ازهم جدا کنی: چرخ ها و همه چیز را؛ و می توانی آن ها را دوباره سوار کنی و کنارهم قرار دهی و آن اتوموبیل کاملاٌ درست خواهد شد. ولی یک انسان را به اجزای آن تجزیه کن و سپس آن ها دوباره کنار هم قرار بده __آن انسان دیگر دوباره کار نخواهد کرد!
یک پدیده ی زنده نمی تواند تشریح و ازهم جدا شود. لحظه ای که آن را به اجزایش تجزیه و تشریح کنی، خود راز آن ازبین می رود. آنگاه می توانی آن اجزا را دوباره به هم وصل کنی، ولی فقط یک جسد خواهی داشت و نه یک انسان زنده.
این شرافت جهان هستی است که آفریده نشده است. این شرافت انسان است که او آفریده نشده است. خدا یک اهانت برای جهان هستی، برای معرفت و برای همه چیز است. خدا یک تحقیر است. خدا راه حلی برای هیچ مسئله ای نیست؛ درواقع، او در دنیا بیشتر مشکل ساز است. او چیزی را حل نمی کند. در دنیا سیصد دین وجود دارد و همگی آن ها باهم می جنگند. این ادیان همگی به سبب مفهوم خدا آفریده شده اند، زیرا همگی آن ها مفاهیم خودشان را اختراع کرده اند.
خدای هندو سه سر دارد. فقط ببین چه آدم بیچاره ای است! اگر تو سه سر داشته باشی، فکر نکنم بتوانی قادر باشی سرپا بایستی! یک سر به این طرف می افتد، سر دیگر به طرفی دیگر و سر دیگر به سمتی دیگر... خود سنگینی سرها! من تصاویر و مجمسه های خدای هندوان را دیده ام. بدنش مانند بدن انسان به نظر می رسد و بدن انسان نمی تواند با سه سر اداره شود!
در سیرک ها کودکانی را دیده ام که ناقص الخلقه هستند. من کودکانی با دو سر را دیده ام، ولی آنان حتی نمی توانند راست بنشینند، آنان فقط دراز می کشند. سیرک از این فاجعه لذت می برد و از آن پول درمی آورد. آن ها باید این افراد را با چرخ دستی حمل کنند.
خدای هندو می باید در یک چرخ دستی زندگی کند! یک سرش باید به بالش تکیه کند، تنفس کردن دشوار می شود. راه رفتن که مطرح نیست! و تمام این سه سر، که یک بدن دارند، همسر دارند. فقط فاجعه را ببین! هر سر به دو سر دیگر متصل است و هرکدام یک همسر جداگانه دارند! سه همسر برای یک نفر، زیرا مکانیسم جنسی فقط یکی است. من هرگز نشنیده ام که خدای هندی سه مکانیسم جنسی داشته باشد. حالا من سردر نمی آورم که این چیزها را چگونه ترتیب می دهند!
... این افسانه ها سازنده ی سیصد دین هستند، زیرا هرکس آزاد است که افسانه ی خودش را داشته باشد. چرا افسانه ی دیگری را وام بگیری؟! مذاهبی هستند که فکر می کنند خدا هزار دست دارد. یک هزار دست؟ آن ها باید درست مانند شاخه های درخت در اطراف بدن روییده باشند. فکر نمی کنم او قادر باشد هیچ کاری انجام دهد! هزار دست؟ از عقب دست ها می رویند و از جلو دست ها می رویند... هیچ جایی برای هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند!
خدایانی هستند که هزار چشم دارند __ من نمی توانم چنین چیزی را متصور شوم. حتی با بی ذهنی نیز نمی توانم تصورش را بکنم! هزار چشم در یک سر؟ آنوقت جایی برای گوش ها نمی ماند، جایی برای بینی نمی ماند، امکانی برای دهان وجود ندارد، هیچ امکانی برای هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند__ نه حتی برای مو! او باید کچل باشد، با چشم هایی در تمام سر. حتی آنوقت هم نمی توانم یک هزار چشم را متصور شوم. چگونه حرکت می کند؟ با کدام چشم خواهد دید؟ حتی اگر به زنی چشمک بزند، با کدام چشم؟! با هزار چشم به یک زن چشمک می زند؟! این یک رابطه ی عاشقانه ی واقعی است!
وجود خدا هیچ مشکلی را حل نکرده است. برعکس، هزار مشکل ایجاد کرده است. و هر مذهبی مفاهیم خاص خودش را دارد، زیرا که خدا یک افسانه است. شما در مورد خورشید مفاهیم مختلف ندارید، مفاهیم متفاوت در مورد گل سرخ ندارید. فقط در مورد یک افسانه است که می توانید مفاهیم متفاوت داشته باشید. پس بستگی به شما دارد، هرطور که می خواهید می توانید خدا را تصور کنید!
انجیل می گوید که خد انسان را طبق تصویر خودش آفرید. واقعیت درست عکس این است: انسان خدا را براساس تصویر خودش آفریده است. و انسان کوشیده تا تصویر خدا را پالایش دهد و انواع توضیحات مسخره را درموردش پیدا کند. او به هزار دست نیاز دارد زیرا که باید از پنج میلیارد انسان مراقبت کند! ولی اگر قرار باشد از پنج میلیارد انسان مراقبت کنی باید پنج میلیارد دست داشته باشی! هزار دست کفایت نمی کند. دست کم، اگر بخواهی با تمام بشریت دست بدهی، باید پنج میلیارد دست داشته باشی. فقط دست و دست و دیگر هیچ! شما به دست دادن با خدا ادامه می دهید، ولی کسی وجود ندارد!
مذاهب به یافتن توضیحات ادامه می دهند: او هزار چشم دارد زیرا که باید از تمامی کائنات مراقبت کند. آیا او نمی تواند سرش را حرکت بدهد، درست مانند من که سرم را حرکت می دهم؟ من می توانم فقط با دو چشم، ده هزار نفر را بدون مشکل ببینم. آیا او به عقب برنمی گردد و به سمت عقب حرکت نمی کند؟ او در تمام سرش چشم دارد، پس وقتی که می خواهد به عقب حرکت کند، چشمان جلویی بسته هستند، چشم های عقب باز هستند! وقتی که به سمت پهلو حرکت می کند چشم های سه سمت دیگر بسته هستند. آیا این خدا است و یا نوعی اسباب بازی برای سرگرمی کودکان؟!
خود مفهوم خدا به این علت وجود دارد که ذهن های ما نمی تواند ابدیت را متصور شود. زمانی که به ورای ذهن محدود خود برخاستید و به سمت بی ذهنی نامحدود حرکت کردید، می توانید هرآنچه را که قبلاٌ غیرقابل تصور بوده متصور شوید. نیاز به هیچ خدایی نیست

Friday, February 12, 2010