Friday, November 19, 2010


فرشته ها خودکشی کردند

Hello ... که عاشقم که ... How are you... الو سلام
و رقص بندری مرد با زن تانگو
چه مسخره ست فضای سپید زن در من
ظهور پست مدرنیسم در دل آپولو
بیا و مست دو چشمت،عرق بریزاز شرم
تلوعزیز، تلو عشق، شب ... تلو، ت تِ لِو!
به آسیاب، به بادی، به دیوها، به خیال
« سانچو » بگیر شمشیرت را به زن، بزن
را، که خسته ام ...پایان « ماراتن » هلم بده
« دو » سال گذشته،ساعت « دو » شنبه عصر « دو »
دلم هدی هّ شده در دل محاصره ام
روبان آبی زن روی جعبه کادو
به رستوران خوشَ ...م آمد، بله! بفرمایید
کدام عاشق بودن؟ ... نگاه کن به م ِنو:
زنی که گرم گرفته، سکوت سرد...وماست
خوراک جوجه پاییز، نه! پرنده پلو!!
مرا کنار خودت تا خودت دراز بکن
اتل، متل که از این پای عشق بچه نشو
که هی بهانه نگیرم که هی ترا...هی هی...
بمیر چوپانِ ... گرگ بود بر هّ تو!
« سه تا نقطه » دو تا انار...و یک غنچه... یک
¯ بریز در وسط من، مرا بریز یهو
وسط که فال بگیرم ترا ورق ... بزنم
به واژه های قدیمی، به ترسهایی نو
نایست پشت چراغی که سبز نیست مرا
به چپ، به راست، به زن، به ... عقب ... و یا به جلو
مرا بمنفجران در میان این کلمات
مرا بمیر ... مرا هیچ کن ... و دود برو!
وجود داشت ... ندارند ... مرد نامرئی
که حس گرفته کلاهی که بر سر پالتو ...
کسی نشسته ته خط میان غاری پیر
و هی تماس گرفته ست با خودش... و ...
الو ...
له شد ... اتوموبیل که له کرد ناگزیر
« زیر » پاشید خون تازه همان جا کنارِ
من آرزوی مرده که بوده شدم، بله!
آمد اتوموبیل ولیکن چقدر دیر
پنجول می کشید و کشیدم دو پاکت ...
و جبر، این سیاهی تغییر نا پذیر
یک تک هّ عشق، فاتحه ای برحضورهیچ
یک قطره آب، قمقمه خالی کویر
حالا تو کور می شوی از دیدن خودت
در موقع عبور که دست مرا بگیر
گربه، سکوت، رد شدن ازعرض زندگی
و می چکید از دهنش قطره های شیر
« میو میو » ! نه ،« میو » یک حس تازه مثل
که جا نشد درون شما واژه های پیر
قلّاده ای که نیست ولی هست ... وخودم
فرقی نمی کند به چه یا که! فقط اسیر
آهنگ جاز ... و پسر و دختر جوان
« بمیر » و گربه ای که له نشده، مرده در
- نوشابه می خوری كه؟! : نه! آقا نمی خورم!
[ من هیچ وقت مثل شما جا نمی خورم!
حت ّی اگر که قص ّه بریزد مرا به هم
¯ و نقشها عوض بشود ... و نوشته ام
تصمیم خویش را بنگیرد! مردد است ...]
- نوشابه؟! : نه! براي گلویم کمی بد است
[ خانم شما قرار نبوده که دست رد ...
نوشابه خورده می شود و بعد تا ابد
باید به عقد دائم آقای ...] : نه! [ چرا
¯ باید که طبق نقشه قبلی در انتها
یک اتّفاق خوب بیفتد که تا به حال
¯ خواننده فکر کرده، در عالم خیال
او قهرمان واقعی قصّه منست
خانم بخور!...که آخر این قصّه روشن است]
- نوشابه می خوری ؟ [بدو دختر قبول کن
این داستان خراب شده چونکه...چونکه...چون...]
  
زن ... عکس محو! پشت نوشابه سیاه!
لبخند خیس مرد مؤلّف که گاه گاه...
دیگر نترس بچّه که لولو فرار کرد!
از دشت چشمهای تو آهو فرار کرد
از دست زن که دست نوازش بر او کشید
مانند یک پرنده ترسو فرار کرد
گفتند: آبروی زن اینجا به ... گریه کرد
گفتند: مرد باش ... ولی او فرار کرد
سردرد هی گرفت وسرش را به خویش کوفت
ترسید و پشت فاصله بانو فرار کرد
مرد گفت ،« دیوارها کلید ندارند »
زن خود کشی نمود و به آن سو فرار کرد
لولو شبیه کودکی من شد و گریست
وقتی که از قلمرو جادو فرار کرد
جادو گری شبیه گل مریمم شد و
مردی سوار دسته جارو فرار کرد
[صدای بوق، ورود وخروج زن، ترافیک]
و مرد می شود از گوشه خودش نزدیک
صدای بوق غم انگیز و گریه یک زن
و بعد کم کم ،این صحنه می شود تاریک...
  
دو سال و نیم گذشته، شروع فیلمی که
غزل ... وعشق مرا می کند ز هم تفکیک
نشسته ام وسط شعر و فال می گیرم
برای بی بی عشقم کنار شاه پیک
دو لب، شبیه دو گریه که بعد گم گشتند
میان خط خطی وحشیانه ماتیک
و بعد هق هق من را به سمت خود هل داد
دو خط عشق ... وغم مثل جاده ای باریک
و کارت های غم انگیز هی زمین افتاد
¯ و حرف آخر من را نوشت با ماژیک
به روی سر در یک خانه مقوایی :
« کسی نمی گوید مردن مرا تبریک »
و سوسک می رود از دست های او بالا
و کفشهای زن خسته می شود تحریک
و سوسک بر می دارد تفنگ خود را بعد ...
و می کند به خودش ...و به سایه اش شل یّک
و مرد پاییزی ، از خودش فرو افتاد
میان قلب زن، نه! به سینه موزاییک
و گریه کرد زنی که مرا به گریه سپرد
که با تبس مّ گنگش مرا نکرد شریک
به سوسک گفت: عزیز دلم نخواهی مرد
و باز مجبوری که به ابتدا بروی ... که ...
سکانس آخر یک فیلم: شاعر مرده
صدای بوق، ورود و خروج زن، ترافیک
صدای خیس پیانو در امتداد مرد
صدای بوق، سکوت و ادامه موزیک ...
و میان این همه غم، به من شراب بده
به سلامتی خودم، به من شراب بده
و بزن به تار و دف، جنون گرفته تنم
¯ و بزن بزن دِ بزن، بزن که من بزنم
که به سیم آخر خود که منفجر بشوم
که درون این گلدان کنار این مریم
که چه وزن مضطربی نشسته در سر من
که به رقص آمده است سرود آخر من
در تنم بزن رگ را، که مرگ منتظراست
دیر می شود ... حالا که مرگ منتظراست
به دلم برات شده که مرگ می رسد و ...
که نایست فکر نکن فقط برو به جلو
بلبم لبان مرا، بزاق را حل کن
نگذار می میرم، مرا معط لّ کن
پس بگیر قلب مرا به من شراب بده
به سلامتی خدا به من شراب بده
و بگرد دور خودت ، مرا بسر گیجان!
از جهان دایره ای ، تول ّد انسان
سر من نمی چرخد، جهان پیر نگرد
که بیاورم ایمان ... شروع فصلی سرد:
که ترا زمین خوردم، جنازه ام اینجاست
باورم بکن م رُدم، جنازه ام اینجاست!
و بکش حضور مرا که عشق پاره شود
تا که آسمان شبم پر از ستاره شود
بعد ماه را تو بکش بدون شکلی خاص
که بمیرد از بودن، چقدر بی احساس!
چه خمار پرهوسی! شراب لازم نیست
که بکن به شعر، مرا،کسی مزاحم نیست
حال مستِ مستِ توام بگیر دست مرا
و بگیر با هیجان خدای مست مرا
لب زخم کهنه من سری به خون زده است
که ببخش شعر مرا اگر جنون زده است
و میان این همه زن به من شراب بده
به سلامتی لجن به من شراب بده
اجازه هست که اسم ترا صدا بزنم
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم
اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را
میان دست عرق کرده تو تا بزنم
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه! یک تلفن به خود شما بزنم
نشسته ای و لباس عروسیت خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!
یک هیچ اِدکلن زده با موی فرفری
شاید وکیل پایه یک دادگستری
دارد دفاع می کند از دختری که نیست
نه! از همه جنبه ها پری!! ... « پری » اسمش
از یک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ
یک مشت موی سرزده از زیر روسری
از دختری که گفته به این هیچ! عاشقست
از دختری که رفته ، با مرد دیگری
لیلای قص هّ خط زده کلّ کتاب را
پیدا نموده شاید مجنون بهتری!...
رو می کند به سمت تماشاچیان وکیل
فریاد می زند که تو دختر مقصّری؟!
دختر فقط عروسک بازی زندگیست
تو مرده ای به خاطر این جرم: دختری!
دیگر به اختیار خودت نیست ماندن و...
وقتی که از تمامی خود رنج می بری
حس می کنی گرفته دلت از هر آنچه نیست
می خواهی آسمان را بالا بیاوری...
قاضی نگاه می کند آرام و مرگبار
به دادگاه و صندلی پیر داوری
از خود سؤال می کند آیا نمی شود...
آیا نمی شود که از این جرم بگذری؟!
رو می کند به سمت وکیل در آینه
با یک نگاه خسته و یکجور دلخوری
شاهد: خودش، دلیل:خودش ، حکم: زندگی
قاضی: خودش، وکیل:خودش ، مت هّم: پری!
پنالتي...هیجان...گل!...ستاره...شب...خانم
چقدر شعر بگویم براي این مردم؟!
چقدر تخمه شكستم در انتظار خودم
خوش آمدید عزیزان من به قرن اتم!
گناه كن با كیوي! گناه با آناناس!
كه هیچ كشف جدیدي نمانده در گندم
میان شعر به عاشق شدن تجاوز كن
فرار كن وسط زندگي به سطر نهم
پلیس زنگ ترا ... گل! فشار مي دهد و...
تو متّهم هستي به... به عشق بي خانم
زن كوانتومي بي زمان بي جِرم ...
تو در همین لابیرنتي كه نیست یكشب گم...
نگاه مي كند آرام داور خسته
به ساعتي كه ندارد دقیقه چندم
و سوت مي زند انگار توي مغز من
و مرد غرق شده در میان آكواریوم
کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قص هّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
کثافتِ احمق - عشق من! - چقدر خری
اگر مرا ببری و اگر مرا نبری!
اگر چه جمع شدی در میان من با درد
ولی هنوز عزیزم هنوز یک نفری
و در زدم که بیایم به خانه او لّ
و تاس ریختم از تو: شروع دربدری
سپید باش، سه تا کک مک و سه تا نقطه ...
که از همیشگی واژه ها قشنگتری
مرا ادامه بده روی برف خویش بکش
اگرچه آخراین شعر را که...با خبری!
دوتا کبوتربودی که نوک به من می زد
و یک دریچه کوچک...چقدرمختصری!
شبیه یک کلمه مثل دوستت دارم
شبیه لرزیدن در برهنه پسری
بمان پرنده بدبخت پیش جفت خودت
چرا؟!چگونه؟! ولی!ک یِ؟!چقدر؟! تا.. بپری
چقدر صورت تو از همیشه ماهتر است
چقدر روی من از زندگی سیاهتر است
فرار می کنم از پوچی خودم به خودم
و عشق راه جدیدی که اشتباهتر است
کدام جُرم عزیزم؟! در این شب جادو
گناه می کند آن کس که بی گناهتر است
تو فرق می کنی اصلا! بهم بریز و برو
نگاه کن که نگاهت مرا نگاهتر است!!
چه اتّهام عجیبی است: من جنون دارم!
فقط دلی است که ازبرّه سربه راهتراست
به گریه نه، نه! به بوسه، به بوسه نه، بستر
نه! باز هم دل عاشق زیاده خواهتر است
  
و زن نشسته به دیوار مرگ خیره شده
هنوز یک نفر از مرد بی پناهتر است
من و تو هیچ زمان، هیچ وقت، هیچ ... برو!
ز هر چه فکر کنی بخت ما سیاهتر است
در من شکسته چیزعجیبی شبیه من
که هیچ ارتباط ندارد به هیچ زن
به هیچ واژه ای که بهیچد مرا به تو
به هیچ دختری که بمیرد برای من
از هیچ مرد جمع شده توی ساک خود
از هیچ زن سوار شده بعد یک ترن
از هیچ ات ّفاق جدیدی که مرده است
به غیرتن « نون » و « ت » ازهیچ چیزغیر
یک چادر سفید ... و یک عد هّ مورچه
یک هیچ زنده منتظر تجزیه شدن
یک هیچ چیز پ سُت شده سمت هیچ چیز
یک هدیه مچاله شده داخل کفن
دنبال یک دریچه به دنیای واقعی
مفعول فاعلات مفاعیل عاشقا !ً!
و هیچ مرد منتظر هیچ نور که
به هیچ چیز، بسته شده در ته لجن
چهار، هفت، سه، ده، یک...شمارش معکوس
در انتهای اتوبوس مرا بگیر و ببوس
رسیده است هلو ... لوی عشق از عدد هزار و سیصد و شصتاد و مرد نامأنوس
دوباره تخمخودش را به زور ... ق دُق دُق دُ
دلش خوش است به ق دُق دُق دُا!...سکوت خروس
ک ُتی سیاه ... و شلواری از سیاهی زن
وسوسک می دود ازجیغ خیس تازه عروس
همینکه گربه خوب ملوس تو باشم
که میم کوچکیت را بپر پرنده لوس
زنی که می دود و زن که می رود که زن
که زن همیشه زنی که... و مرد نامحسوس
دو ماهی قرمز، در میان سینه من
و رقص در وسط چشمهای اقیانوس
خدا که هست، که هست - آه! - هست که هست
و مرد فلسفه ای ... نیست! ازخودش مأیوس
صدای خنده غمگین زن که می پیچد
کشیده می شود از من ملافه های عبوس
و زن که دست که پا می زند به پوچی مرد
و مرد دست ... که پا می زند ولی...افسوس!
بهار رفته، خدا رفته، عشق من رفته
چقدر گریه کنم؟ آه! واقعا رفته
و بازعقربه ها مثل پتک می کوبند
تمام ثانیه های شما به زن رفته
خدا کند نرسم پس بخواب ساعتِ شوم
همیشه گریه نمودست تا ترن رفته!
و دختری که لباس سپید ... پوشیده
و مرد تا ابدالدّهر در کفن رفته
و زن که پرچم خود را به قلّه کوبیده
و مرد خسته، تا آخر لجن رفته
و چشم مرد به یک راه پوچ خیره شده
و زن که هر دفعه قبل آمدن رفته!
و زندگی تحریم شد مثل همیشه
شاعر به تو تقدیم شد مثل همیشه
بین خودش...و زندگی هی گیرمی کرد
و از وسط تقسیم شد مثل همیشه!
امروز دیدم مرد را، چه روز خوبی!
و وارد تقویم شد مثل همیشه
«! ترا من دوست دارم عاشقم باش »: گفتی
و مرد هم تسلیم شد مثل همیشه
آینده ای که باید از آن مرد می ساخت
در ذهن زن ترسیم شد مثل همیشه :
یک بازی تازه به نام عشق و بعدا از هم جدا خواهیم شد مثل همیشه
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بار گسست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج آدم مست!
هزار و سیصد و پنجاه و پنج مرتبه زن
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بارشکست
هزار و سی صد و پنجاه و پنج زندگی ...
« پیوست » هزارو سیصد و پنجاه وپنج تا
هزار و سیصد و پنجاه و پنج راه جدید
هزاروسیصد وپنجاه وپنج زن ، بن بست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بازی بد
هزاروسیصد و پنجاه و پنج در یک دست
هزار و سیصد و پنجاه و پنج بر رویم
هزار و سیصد و پنجاه و پنج دررا بست
هزارو سیصد و پنجاه و پنج چشم به راه
هزار وسیصد و پنجاه و پنج مرد نشست
هزارو سیصد و پنجاه و پنج مرتبه هیچ
هزارو سیصد و...امّا هنوزچیزی هست
سقوط كن ، از لوله به آسمان :چ كِ چكِ
صعود كن به زمین : بامب! كفتر مضحك
بیا و پ رُ شو از این هیچ مملو از هر هیچ
شبیه بادكنكهاي عشق من بِتِرك!
تو مثل اسكلت اشتباه مي مانم
شبیه ماد هّ شیمیایي مهلك
مرا از اینكه چرا ... هي چراااا...غ روشن كن!
شبیه چند عدد شمع مرده روي كیك
دلم میان خودم... وخودم كمي گیج است
دلم میان خودم... وخودم كمي مشرك
شبیه یك عدد فرضي بدون حس
شبیه امضاي زندگیست پشت چِك!
تو مثل من هم هستي تومثل آنها هم
سقوط همهمه اي در هویّتي كه همه... كه↓
سقوط مثل صعود است آنوري تنها!
به صفر مي افتي بعد... بعد... سه... دو... یك...
نامه ای برای یک نفر که نیست
آخرین نوشته پسر که نیست
بودنم برای تو عزیز - آه! -
چند سال غص هّ بیشتر که نیست
این که شعر می شود بگو چه است
عشق، عشق لعنتی اگر که نیست؟!
فکر می کنم چگونه ممکن است
عشق بین تو ... و یک نفرکه نیست
تو هم آمدی که مثل دیگران ...
پشت پا زدن به من هنرکه نیست!
می گریزم از اطاق دردهام
می روم دوباره سمت درکه نیست...
  
رفت داخل قفس ... و بعد م رُد
یک پرنده بدون پر که نیست
ما می رویم ازدست، ازدستی که رد شد
در گیجی بی آدم مستی که رد شد
و درد می پیچد در این ... در دنده هایم
دنبال در می گردم از اینکه کجایم
دنبال در حت یّ اگر که باز باشد
پایان همان به معنی آغاز باشد
دنبال در از واژه هایی سر بریده
از آدمی که دیده و چیزی ندیده
دنبال در در دردهایی که نداریم
وقتی که خود راجای مردن می گذاریم
هی ربط پیدا می کنم با... تا... به... بی...که
¯ من می روم ماندست اما آن کسی که
غم را کشیده ساکن امسال کرده
چیزی که ما را دائما اشغال کرده
چیزی شبیه از هر آنچه سیر بودن
زود آمدن امّا همیشه دیر بودن
چیزی شبیه می دویدم دم ددم ... م رُد
ازسایه ای که نیمی ازحجم مرا خورد
چیزی شبیهِ ...نه! خود من، من شبیه .ِ..
یک شاعربی من، سکوتی بی قریحه!
حالا همین جای کسی که می سراید
تصویر می آید که شاعر را بیاید
حالا همینکه لاک پشتی بی اراده
آرام راه افتاده در ابعاد جاده
حالا به فکر ردّ پای بی گناه ¯ زنهای بی احساس خیس اشتباهِ
پایان اندوه کسی که دست سرد ¯ افسوسهای دائمی هیچ مرد غمگین شبهای ... نه! او باید بمیرد
تا جاده ای بی انتها پایان بگیرد
از فلسفه تا عقده هایی ناخودآگاه
از این زمین لعنتی تا آنور ماه
از مرد،از زن ، ازهرآنکه فکرمی کرد
از شکل غمگین زمان که فکرمی کرد
مردی به راه افتاد و از تصویر رد شد
از زود آمد، از همینکه دیر ... رد شد
ما می رویم از دستهایی که نبردیم
ما می رویم از دست با اینکه نمردیم
مثل سکوتی مست در حجم خیابان
و حرکت بی انتهایی دور میدان
ما می رویم ازدست، از دستی که رد شد
در گیجی بی آدم مستی که رد شد!
به انتظار نشستن، در انتظار نشستن
کنار یار نبودن، بدون یار نشستن
وهیچ چیزمهم نیست، که هیچ چیزمهم نیست
و سوگوار پریدن که سوگوار نشستن
بهار را سپریدن! به انتظار زمستان
تمام طول زمستان که تا بهار نشستن
در وسط قلب، دوکنده کاری چاقو « میم » دو
میان قلب درختان به یادگار نشستن
دو نقش، قالی بی رنگ، برای بافتن مرگ
از ابتدای تول ّد کنار دار نشستن
هراس تا ابد ازموج،

No comments:

Post a Comment