Friday, November 20, 2009

مراسمي براي نابودي كامل
دارم سعي ميكنم باز به به نوشتن عادت كنم
چشمام بدجوري ميسوزه,احساس تهوع دارم سرم داره گيج ميره دوس دارم فقط بخوابم...تا شايد اين همه فكر نكنم.خيلي خوردم . شكمم پر از آشغاله بازم صداها,...سرمو محكم ميخوارونم تا شايد نخواره ياد محمد خواهر زادم افتادم,آخه اون شديداًخارشك داره سرش ,چند روز پيش تولدش بود,اما ازطرف من خبري از هديه نبود,اصلا جشن گرفتن نداره.
روز تولد روز مرگ است.
خودمم ميدونم خيلي مسخره اس ,در كل همه چيز مسخره اس
انسان تنها موجوديه كه از چيزي كه هست ناراضيه و ميخواد جور ديگه باشه
يكي اينجاست, يكي اونجاست,همينطوري همه جا پخش شدن
همينطوري هم يه روز جمع ميشند و از همديگه پذيراي ميكنن براي دنيايي بهتر!
نكنه بايد جشن بگيريم اين نفس كشيدنو؟ما ابدي هستيم.مگه نه؟ اگه بزارن آره.
ديگه داره يواش يواش تموم ميشه , پست ترين گونه داره جمع ميكنه سُفره خونيشو
جشن بزرگي تو راهه شايدم بزرگترين جشني كه زمين به خودش ديده باشه,فرضيه ها ميگن چند بار گورشو گم كرده اما باز برگشته و جشن بقيه رو به عزا تبديل كرده ,كاش زبونشونو ميدونستم و باحاشون حرف ميزدم و از حرفاشون تو وبلاگم سو استفاده ميكردم حد اقل ديگه لازم نبود فكر كنم و بنويسم,مثل تمام گونه هاي اي تنبل تن پرور جنايتكار.
هميشه يكي از بزرگترين آرزوهام بوده كه با حيوونا زندگي كنم نه تو قفس آدما.
اميدوارم كه باز جشنشون به عزا تبديل نشه !خودشه,دارم بالا ميارم,وقتشه كه به تاخير نندازم,كاش يه دكمه رو شكمم داشتم...
مطمعن نيستم اما فكر كنم تنها راه, خودكشي دسته جمعي ماست...
Kill your God!
Kill your God!
Kill your T.V ...

No comments:

Post a Comment