Monday, November 23, 2009

من و گنجشك

يه روز صبح كه از خواب بيدار شدم گنجيشك كوچولوي خودمو ديدم كه براي خوردن خرده نونهايي كه من براش جلوي پنجره ريخته بودم , اونجا نشته بود و با عجله ميخورد... من هم مثل هميشه داشتم براش از نقاشي هام و كارهاي اون روزم حرف ميزدم...فسقلي با نمك هم تند و تند ميخورد.خيلي دوسش داشتم... آخه ميدونيد اون تنها كسي بود كه من ميتونستم مثل بابا و مامان كه به من ميگن فسقلي , بهش بگم فسقلي. ميخورد و من هم داشتم تند تند براش حرف ميزدم.

همينطور كه من ميگفتم اون نوناشو تموم كرد.بعد تندي پريد نشت روي گلدون من خرابكاري كرد.واي ! از ناراحتي داد زدم. گنجيشك كوچولو ترسيد و پريد. مامان كه نگران شده بود تو اتاق اومد. پرسيد:چي شده؟ من هم براش همه كارهاي گنجيشك كوچولو رو تعريف كردم. مامان ام هم خنديد و بهم گفت كه گنجيشك كوچولو چون فكر كرده گلدونمو دوس دارم, بجاي تشكر از من,اينكارو كرده...آخه ميدونيد , خرابكاري گنجشك براي گلها خوبه...مثل غذاست براشون. من هم خنديدم و فهميدم.

يك روز با مامانم پيش خاله رفتيم. خاله كه ميدونست من لوبيا پلو زياد دوس دارم, برام لوبيا پلوي خوشمزه اي درست كرد. من هم كه خيلي دوس داشتم ,حسابي خوردم. بعد از ناهار من هم مثل گنجيشك كوچولوي خودم رفتم و توي گلدون خاله اينا خرابكاري كردم. آخه ميدونيد من هم فسقلي اونا بودم و هم گلدون اونا از گلدون من بزرگتر بود و با خرابكاري گنجيشك فسقلي, قوي نميشد. بعد هم خاله رو صدا كردم. خاله هم مثل من كه اول نميدونستم چقدر اينكاربراي گلها خوبه و براشون مثل غذاست و جيغ زدم,جيغ زد.اما من براش توضيح دادم كه اون روز چه اتفاقي افتاده بود و من هم مثل گنجيشك كوچولو براي تشكر از خاله بخاطر ناهار خوشمزه اي كه پخته بود,اينكارو كردم.خاله هم زد زير خنده و مامان رو صدا كرد و با خنده براش داستان رو تعريف كرد ولي نميدونم چي شد كه مامان يهو خيلي عصباني شد و منو كتك مفصلي زد.من هم كلي گريه كردم. اينقدر كه هم چشمام ورم كرده بود و باريك شده بود,هم نوك دماغم سرخ شده بود و هيچ بويي رو حس نميكرد. بعد شب كه مامان براي بابايي تعريف كرد بابا موقع خواب پيش من اومد. يه كم نازم كرد وبه من گفت كه اشتباه كردم. من هم با خودم تصميم گرفتم كه ديگه از كسي تشكر نكنم...!

No comments:

Post a Comment